در رگ هاي مغزش ميگردد
كه او چه هست؟
كه هست؟
چيست؟
او آن مرد گاوبازي هست
كه در دستانش پارچه سرخي دارد
مثل اينكه از ميان جمعيتي آمده است
سرخي پارچه چشمان گاو را اذيت ميكند...
در قهوه خانه پيرمردي شال سرخي به گردن دارد
قهوه خانه غرق در شور است
گويا بازي فوتبالي در كار است
خودكارش قرمز است
خود به خود چكه ميكند
واو ...
واو ...
آن سرخي هست كه گاو را عصباني ميكند
|